خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد...!
کشتی بی نا خدایم...
حیران و پریشان...
دریای وهم گویی در تولد مرگم مشوش است...
گویی ساحل وصل ندارد.
بادبان های تکاپو را چندی است که گشوده ام.
افسوس که در کشاکش عبور ثانیه ها...رستانم تا وصل کوتاه است.
بادبان ها را قراری نیست...
سکان درانیده ام...
سوگند اگر تیره ابرها نگسلد,مهرت به دیدگان کم سویم نیالایم...
تولد مرگ...آغاز پایان بی فروغم...
سنگ سایم میکنی-و تیشه به دستم...
تیشه به دستم...
قامت آفرینم میکنی..
این میکنی که از درد هجرت بر پهنای قامت روح,پیکری نیکو سازم که بر خم و پیچ قامت هزاران فریبش اسلیم هزاران ستاره است...
اما هستیا!...
تو نه آن شیرین عشوه گری که با قدحی شیر بفربیم...
و نه من کوه سای فرق دریده که چندی نور در هاون خیالت کوبم...
میستایندت...
جایگاه ستارگان که والا ترین سوگند هایند...
و هفت جایگاه زنجیریان!...
فراز و فرود...
آن حیران ماه زده-که در اندیشه ثنایت-بال های فسوس بر دوش انگاریده ام...
چون پیکان شب,سپهر را میشکافد و نیم تن خورشید سرخ را نشانه می رود؛چشم بر پهنای خر گاه مشکینت میدوزم...
و این دل رمیده را به بند بند شب گره میزنم.
اما...
بی کنارا!...
چه نالم از اندیشه خوش...
گویی پیچک های وهم بر انبوه ستون ادراک...چون مار خزیده اند...
تو نه آن سوسو وجود آفلی...
که زمینی چند منور سازد و چون گیسوی فریبای شب بر سراپیکر لرزانش فرو ریزد,سر به گریبان تسلیم فرو برد...
و چون دستی در پی گیسو جنباند؛قدح افشاند...و مغربی به می لکه دار سازد...
و نه من آن مجنون ماه زده ام؛که در پساپس بیابان وهم جویمت...
بی افولا!...
تو...
روشنایی آسمانها و زمینی...
در تکاپویت,در حجم واژه های سستی...گویی بس حقیرم...
ببین که به می کلبه کوچک تنهاییم آلوده ام...
پیر مغانم!...
آری آن کلبه نشسن محزونم...
که بر فرود راه بی نهایت افشان پیداییت,مست کابوس هزار دستان شده ام.
آه...
دمی دست گیرم...
دست گیرا...پر گیرم...
دست گیرو پر گیر
که آن سیاه چشم سیاه پر منم...
هم او که بی قرار از توفان بر کشتی ات نشینم.و چون تپیدن یابم-قصیده دراز"ام یجیب" خوانم.
نا خدایا!...
نه...
تو نه آن پیر بادبان افروزی که نهصد چندی سنگ عقل بر سبوی جان کوبد؛و چون کشتی بر "جود" سکان بداراند؛بیمناک از تشویش دریا
گرهی چند کوبد و تصنیف هوش ربای "الهی بحق العالین" خواند.
و من نه آن پرستوی پر امید,که در اندیشه بقا بر کشتی ات نشیند...
تو "نگاهبان والا ترین سوگندهایی!...
و هفت جایگاه زنجیریان!..."
و من حقیر ترین واژه...انسان...
گوی وهم,ر چوگان گاه زمین همی غلطد...جایگاه زنجیریان!...
نیک یا بد...
در ادراک چشمان سپید بی سوارت
قاصد روزگار نیک بختی...
چوگان خیالت,گوی ها در زنجیر دارد...
زنجیر هبوت,تا آن نا پیدا آباد.
که دست هزاران مهر در ان است.
تا بگردند و بخوانند و بگویند...
ثنای تو را.
.
.
.
هرچه می خواهیم یگوییم...کلمۀ الله هی العلیا.والسلام
- ۹۰/۰۴/۲۸